ماهی های شهری



دارم به این فکر میکنم که چقد روابط و قضاوتا و احساسات و ترسای آدما پیچیده ان. واقعا پیچیده ان و هیچ راهی ام وجود نداره که حتی یه ذره احساس نزدیکی به تجربیات مختلف آدما بکنیم.

امروز یه خانواده ای دماوند مهمون ما بودن و خب بعدش قضاوتای عجیب و غریب و ماجراهای پیچیده ای پیش اومد. و حتی نمیدونستم احساس ترحم احساس درستیه یا دلسوزی یا غصه ی زیاد. یه جورایی حس میکنم این دنیا واقعا هیچ قاعده ای نداره. هیچ چیزی که باهاش بشه یه جهان زیباتر درست کرد. نیازمندا تصمیمای بد میگیرن داراها قضاوتشون میکنن. محبت آدما با اذیت اشتباه گرفته میشه و دیگه محبت نمیکنن. فقدانا توی ذوق میزنن. بچه هایی که هیچ اهمیتی برای پدر و مادرشون ندارن. بچه هایی که ترسای بزرگتر از سنشون دارن. بچه هایی که زندگیای دوگانه ی ترسناکی رو تجربه میکنن. و حتی اگه بتونم بگم اون آدمی که نیازمند بوده از سر نیازش تصمیم بدی گرفته اما هیچ جوره تو کتم نمیره که این بچه ها اینهمه کمبود دارن. اینهمه نداشته های ساده اشون تو ذوق میزنه و اینکه تو دو روز چهار تا بچه ی اینطوری دیدم و حس کردم کاری از دستم برنمیاد و سکوت کردم و نرفتم به آدمایی که این کمبودا رو ساختن بگم که چقد دارن دنیای بدی میسازن خیلی ناراحتم میکنه.

از یه طرفی فکر میکنم خیلی متغیر وجود داره. همه چیز خیلی خارج از کنترله و اصلا آدم بدون کمبودی وجود نداره. ولی واقعا چی کار میشه کرد؟ خیلی وقتا این سوالو از خودم پرسیدم و هر بار جواب کوتاه تر شده. قدیما فک میکردم شاید بشه از مدرسه کاری کرد. شاید بشه از روانشناسی کاری کرد اما به دلایلی حس میکنم هیچ کدوم به جایی نمیرسن.

بعد میدونی برترین قسمتش چیه؟ من امشب غمگینم و دیدن این زندگیای پر از سختی و غصه و بدون قهقهه های از ته دل برام غیر قابل تحمله اما فردا همین موقع من بی حس شدم نسبت به این داستانا به تصویر غم انگیز اون آدما و بعدش دیگه از خودم نمیپرسم چیو میشه تغییر داد که بهتر بشه و فقط میشینم به زندگی خودم فکر میکنم به طرحای کوفتیم به کدای مزخرفم و به زندگی آینده، نه زندگی آینده ی همه که فقط خودم.

چی انقد بی حس و منفعلم میکنه؟ ناامید شدم یا دنیا واقعا همین قد ناامید کننده اس؟

.

.

پ.ن: چیزای خیلی بزرگی هستن که باید به خاطرشون ثانیه به ثانیه ی زندگیمو شکر کنم.چیزای خیلی بزرگ.


اول اینکه فردا دو تا امتحان یادگیری ماشین و انقلاب دارم و شک ندارم که یکیشو میوفتم و دارم تلف میشم ولی خب باید اینم اینجا مینوشتم.

امروز اولین جلسه ی ترم یک طراحی بود. خیلی خوشحالم خیلی خوشحال بودم؛ با اینکه کلی میترسیدم که وای یعنی چی میشه اگه کار بقیه خوب باشه من بد باشم؟ اگه نتونم سوال بپرسم اگه ایرادامو نفهمم. ولی خیلی خوب بود و از اون بیشتر استاده باحال بود. چون خیلی خشن گفت برای هفته ی دیگه ۳۰۰ تا طرح باید بکشیم و ۸ تا رنگ رو رنگ بزنیم و کلی کار دیگه و منم که خیلی دوس دارم مجبورم کنن این کارا رو بکنم فلذا بسیار خرسندم:)

فقط اگر میشد ماسک نبود که خفه شیم خیلی بهتر میشد.

باید برگردم سر امتحانم و فقط اومدم بگم که بعد مدتها احساس شوق میکنم و خوشحالم:)


اول از همه هفته ی پیش بعد از تقریبا یه سال رفتم دانشگاه. با اینکه دوشنبه بود هیچ کس نبود توی دانشگاه. من اونقدی عاشق دانشگاه نبودم. خیلی ام آدمای زیادی رو توش نمیشناختم اما دیدن دانشگاه اونطوری خیلی ناراحت کننده بود. کتابخونه ای که نمیتونستم برم توی قفسه هاش بگردم، سالن مطالعه ای که میزاشو برده بودن، سالن جباری ساکت، ساختمون شهید رضایی که دیگه لازم نبود سریع رد شم ازش مبادا استاد نقاشیمو ببینم، لابی خالی، اتاق رایانشی که همیشه منتظر بودم هیچکی توش نباشه تا برم کتابخونه اشو نگاه کنم، کلاسای طبقه ی اول که بسته بودن، آسانسورای خالی. هر کدومشون یه جوری ناراحتم میکردن. آدم همیشه زود عادت میکنه اما چیزایی ام هست که هر چقدر عادت کنیم دیگه وجود ندارن یه جایی ته دلمون میخواد کاش با همون احساسات تو همون مکان بودیم. حتی اگه برای ارشد برگردم؛ هیچی مثل قبل نمیشه. احساسات عجیب و غریبم، آدمایی که دوست داشتم بهشون نزدیک بشم و نشدم، حرفایی که پشت سر بقیه میزدیم، حتی منی که وایمیستاد توی لابی و به آدما به خاطر نمره هاشون دلداری میداد و منی که همیشه امتحاناشو خراب میکرد ولی میشست تو لابی انقد آهنگ گوش میداد که یادش میرفت. دلم تنگ میشه برای همشون.

 

 

 

پارسال توی چنین روزایی اتفاقایی افتادن که مطمئنم هیچ وقت فراموششون نمیکنی. هر وقت به اون اتفاقا و اون روزا فکر میکنم واقعا احساس تلخی میکنم. مخصوصا که باید در موردشون پیش خانواده و دوستام سکوت کنم. خانواده برای اینکه سعی میکنن قانعم کنن نه اونقدرام بد نبوده و من حتی اگه اونقدرام بد نبوده باشه احساس تلخی میکنم و فک میکنم بدترین بوده. برای همین هر وقت حرفش میشه سکوت میکنم یا خودمو گم و گور میکنم. و دوستامم چون احساس میکنم خیلی راحت تر از من ازش عبور کردن، اون زمان هممون یه مقدار شوک زده بودیم اما با گذشت زمان حس کردم دیگه خیلی براشون فرق نمیکنه. وقتی به این چیزا فکر میکنم از آینده یکمی میترسم. اینو میدونم که مثل هر دوره ی تاریخی دیگه یه روزی همه ی اینام میگذره اما برای ماهایی که جوون بودیم هیچ وقت نمیگذره. هیچ وقت بعضی چیزا ترمیم نمیشن. هیچ وقت از بین ما شاید یه آدم دلسوز بیرون نیاد چون خاکستر بیشتر از این نمیتونه بسوزه.

به آینده فکر کردم و شروع کردم یه سری کتاب راجع به سرسختی و موفقیت و هدف خوندن. به بعضی هدفا رسیدم اما هنوزم روزایی هست که خیلی سخته خودمو جمع کنم. شاید باید قبول کنم که چنین روزایی وجود دارن و مود آدم نمیتونه خط صاف باشه. یه چیز دیگه رم خوب فهمیدم. اینکه دروغ گفتن آدم به خودش بدترین کاریه که میتونه در حق خودش بکنه. و من دروغای زیادی به خودم گفتم و حالا باید حداقل یکم براش هزینه بدم.

و در نهایت قفلی اخیر: https://www.youtube.com/watch?v=JyTjIOGz_G0


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

لپتاپ اپن باکس ، لپ تاپ open box ، خرید لپ تاپ open box ، خرید لپتاپ اپن باکس دانشجو معلم ترفندهای مختلف طراحی وب بَیانِ عَیان قاب احساس کسب درآمد ارز دیجیتال بهترین خراطین اصل در ایران طراحی سایت گرین وب مطالعات قرآنی و حدیثی آموزش برنامه ها و ترفندهای اینترنتی